هستی هستی ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

هستی خانم و خواهراش

آرزو خانم

1390/5/18 0:55
نویسنده : رضا
479 بازدید
اشتراک گذاری
تقدیم به دخترم آرزو خانم اولین ستاره درخشان ...

صفحه مربوط به آرزو رو تا دوسالگی نوشتم از  صفحه آرزو خانم می توانید رویت کنید

تقدیم به  دخترم  آرزو خانم   اولین ستاره درخشان زندگیم

 

آری تقدیم  به تو :

 می دانم  روزی خواهد  رسید  که این مطالب    را بخوانی ،  وقتی به گذشته ام فکر  می کنم  چیزی  راد نمی توانم  مجسم  کنم  و در آن لحظه آرزو  می کنم  ای کاش  در مورد کودکیم  چیزی  می دانستم .

لذا بر آن  شدم  که سرگذشت  تو  را از لحظه  تولد   تا آنجا را که در توالن  دارم  و خدا یاری کند   به رشته تحریر   در آورم   باشد تا  این اقدام  نشانه ای  از عشق و علاقه من به تو باشد .

نمی دانم از کجا شروع کنم ، از زمان  بارداری  ماردت  که در رحم  بودی  و  شبها چه زمزمه ها  که با تو نمی کردم  و یا از  آن  لحظاتی  که در رحم  مادرت  تکان می خوردی   و داستان کوچکت را  در زیر پوست  مادرت  احساس می کردم  و شاهد حرکات  تو بودم   و چه لحظاتی را در مدت  نه ماهه  داشتم ،  از همان لحظه اول  که متوجه  شدیم  تو دختر خانم  مهمان مادرت  هستی  چه بحث ها  که بر سر  انتخاب  اسم  تو  داشتیم  و  از لغت نامه گرفته  تا کتب  دینی  همه و همه  را  جهت انتخاب یک اسم شایسته  برای تو جستجو  کردیم  و در نهایت   اسمی ایرانی  با نیت اینکه  منتهای آرزوهایمان  بودی برایت  برگزیدیم   ، بله آرزو ،  تورا آرزو  نامیدیم  ،  آرزویی که سالها  در انتظارش بودیم .

آرزو جان از آنجایی که مادرت  در دفتر خاطتش جزئیات  را بی کم و کاست  روزانه می نویسد  من  به مطالب  مهم زندگیت  بسنده می کنم  و از جزئیات  می پرهیزم .

تولد آرزو

بالاخره  انتظار به پایان رسید  روز چهارشنبه 12/3/78 ساعت 11:45  سر کار بودم که صدای زنگ تلفن  نوید آمدنت را زمزمه کرد  سریع خود را به منزل رسانده و در ساعت 12:30  مادرت  را در بیمارستان امام علی ع  بستری کردم  

تا ساعت 10 شب در بیمارستان منتظر و نگران بودم   نمی دانستم  خوشحال باشم  یا نگران  حال مادرت ، آنچه مسلم  بود از خدا می خواستم  مادرت  در کمال  صحت  و سلامتی  فرزندی سالم  را برایم به  ارمغان آورد .

انتظار  پشت درب بسته به پایان  رسید  و  همزمان با اذان  مغرب  در ساعت  8:20  شب خبر تولدت  را پرستاری  سپید پوش  برایم آورد   و بدین گونه تو با زایمان طبیعی مادرت  پا به عرصه  هستی گذاشتی ،  خدایا شکرت ،

راستی قدت 49 سانتی متر  و وزنت سه کیلو وپانصد گرم و دورسرت سی وسه ونیم سانت بود

 

ترخیص از بیمارستان

پنج شنبه 13/3/78  صبح زود بیمارستان آمدم و تا ساعت 11:30 کارهای اداری ترخیصتان را انجام دادم  و تو به همراه مادرت از درب بخش بیرون آمدی  .

وای خدای من شکرت  ، چه خوشگل  و مامانی  بودی  همان بچه ای که در رویا  تجمسمش می کردم  با همان نگاه اول  حس پدرانه  تمام وجودم  را فرا گرفت  و آنجا  بود که فهمیدم پدر بودن  چه موهبتی  است  و چه  لذتی  دارد   ، کمی که خودم رو پیدا کردم  به سمت مادرت رفتم و با اهدای دسته گلی که تدارک دیده بودم   صمیمانه ترین تشکراتم را  نثارش کردم

بعد از ترخیص به سمت منزل راهی شدیم و در آنجا تورا شستشو دادیم و خوابیدی  ولی امان از  شبها   تا یک هفته  متوالی  کار ماشد بیدار ماندن  و همنوا  شدن با تو

بله خانم کوچلو  صبحها  می خوابیدی  و شبها  ما را به شب زنده داری فرا می خواندی 

زندگیمان  با وجودت رنگ و بوی  دیگری  پیدا کرده  بود  محبت و یکرنگی خاصی داشتیم و از ته دل خوشحال بودیم و از هیچ چیز مضایقه نمی کردیم   هزچه لازم بود  مهیا می کردیم  آنهم با تمام وجود

 

نامگذاری

روز چهارشنبه 19/3/78 ساعت 10 صبح به امام زاده حسن  رفتیم  و در آنجا سیدی  نامت  را با ذکر  اذان  در گوش راستت فاطمه و با ذکر اقامه   در گوش چپت آرزو  گذاشت

فردای آنروز روز پنج شنبه به میمیمنت تولد تو مهمانی دادم و حدود چهل نفر از اقوام دعوت بودند

شناسنامه

روز سه شنبه 22/4/78 صبح رفتم شناسنامه ات را بگیرم  شاید بگویی چرا اینقدر دیر

بواسطه ایراد شناسنامه خودم بود که به خاطر خیس شدن و ناخوانا بودن  مجبور شدم اول برای خودم شناسنامه المثنی بگیرم و بعد برای تو

وقایع

آرزو جان  به گوشه ای از  اتفاقات زندگیت فهرست وار  اشاره می کنم

22/6 / 78  ما شاء ا.. صدا ها را تشخیص می دهی و این طرف و اونطرف بر می گردی  روی شکمت می خوابی و سرت را تا حدودی از زمین بلند می کنی  تازه شروع به خوردن پستونک کردی

10/8/78 در حال حاضر 6کیلو و100گرم و 62 سانتی متر  قد داری  کم کم دندان در می آوری   به خوردن هر غذایی تمایل داری  و هرچی دستت میاد  به سمت دهانت می بری

22/9/78 ماه رمضونه و  شب و روزمون رو به هم گره زدی  و سحربا ما بیداری  روزا با عروسکت نگار مشغولی

25/9/78 خیلی شیطون شدی  امروز مامانت رو خیلی ترسوندی   یه نایلون فریز رو کرده بودی تو گلوت   اگر زرنگی مادرت نبود و نایلون خارج نمی کرد  خدای ناکرده ... بگذریم  دوستت دارم

17/10/78 عید فطری رفتیم با پولهای قلکت کلی اسباب بازی برات خریدیم

3/11/78 خوشگلم امروز اولین دندونت  در اومد وماهم یه آش دندونی خوشمزه خوردیم  شیطون مواظب باش دندونت رو موش نخوره

12/12/78  دو سه روزه تمایل  به ایستادن  روی پاهات رو داری  و با تکیه  بر دیوار تا حدود یک دقیقه  روی پاهات  می ایستی 

ضمنا صبح که چکاب رفته بودیم 70 سانت قد 6 کیلو 850 گرم وزن  داشتی  دختر خوشکل لاغر  چشم آبی

11/2/79 دخترم حسابی بزرگ شدی  و به راحتی  راه می روی  خودت به تنهایی موهات رو شانه می زنی   تو کارا کمک می کنی با جارو دستی جارو می کنی  آرزو فردا روز تولدته  خیلی با مزه شدی با خنده هات شادم 

26/4/78 باهم به مسافرت رفتیم اصفهان خونه عمه ات

4/7/79 دختر خوب و باهوشی هستی  از همه جالب تر  وقت نماز با ما به سجده می روی و مهر را می بوسی   جانماز پهن می کنی  خیلی واضح الله اکبر می گویی  نسبت به بیرون رفتن حساسی و از خیس کردن لباست گریزانی   به تفریح و گردش خیلی علاقه داری و اکثرا با هم بیرون می رویم  در حا حاضر  8 کیلو و950 گرم وزن و 78 سانت قد داری

2/9/79  آرزو امروز خیلی ترسیدم  صبح سرما خورده بودی  آمپول پنی سیلین زدی و حساسیت نشان دادی خلاصه شوک بدی بهمون وارد کردی  

1/1/80 آرزو  امسال سال تحویل برخلاف پارسال که خواب بودی  بیدار و سرحال کنار ما بودی

دخترم واقعا بزرگ شدی  حدود 150 کلمه  را ادا می کنی  از جمله بابا – مامان – خاله – علی – فرشته – زن دایی- جیش دارم – خداحافظ –الله اکبر – آره – بله – بیرون – بیشعور – پدر سوخته میمون آرزو – بالا- پایین – بغل – باببزرگ – مامان بزرگ – دایی – عمو – این چیه – دیوار – تاب تاب عباسی – دوست دارم – آب – من – بلند شو – ببینم – من – منم – بای بای – بشورم – بخورم – زد – یک – دو – سه – بوس بده –بلا – مرسی – گل – شیشه – ببخشید – جیجی – بگیر – عروسک و...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)